جدول جو
جدول جو

معنی غبار گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

غبار گرفتن(ءِ شُ دَ)
تیره شدن. در چشم بیماری پدید آمدن. و رجوع به غبار آوردن شود:
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پردۀ چشمم غبار میگیرد.
صائب
لغت نامه دهخدا
غبار گرفتن
پر کردن غبار فضایی را، تیره شدن چشم بیماری در چشم پدید آمدن
تصویری از غبار گرفتن
تصویر غبار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باز گرفتن
تصویر باز گرفتن
پس گرفتن، واپس گرفتن، چیزی از کسی گرفتن، چیزی به چنگ آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرار گرفتن
تصویر قرار گرفتن
استوار و محکم شدن
ساکن شدن، جا گرفتن
آرام گرفتن، ثابت گشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَطْوْ)
لهجه و صورتی است از مصدر مرکب از سرگرفتن بمعنی اعاده کردن و دوباره انجام دادن کاری: برخیز و نماز باسرگیر. (تفسیر ابوالفتوح). و نماز باسرگرفت. (تفسیر ابوالفتوح). و نماز باسر باید گرفتن. (همان کتاب). و رجوع به گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ دَ)
شمردن. آمار گرفتن. شمارش کردن. برشمردن. حساب کردن. به حساب رسیدن. تعداد کردن. (از یادداشت مؤلف) :
کسی کو بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار.
فردوسی.
یکی نامه با هدیۀ شاهوار
که آنرا نشاید گرفتن شمار.
فردوسی.
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش گرفتند و درماندند.
فردوسی.
زیانی که آمد بر آن کشتمند
شمارش بباید گرفتن که چند.
فردوسی.
جزای بد ونیکی روزگار
در امروز و فردا گرفتن شمار.
فردوسی.
ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت.
مسعودسعد.
راز جهان جو به جو شمار گرفتن
چون همه هیچ است از این شمار چه خیزد.
خاقانی.
- در شمار گرفتن، در ضبط و تسلط آوردن. در عداد مایملک قرار دادن:
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی بر او قرار گرفت.
نظامی.
- شمار برگرفتن،حساب کردن. شمارش. آمار گرفتن. سرشماری کردن. رسیدن به حساب چیزی. شماره و اندازۀ چیزی را بدست آوردن:
هم از لشکرش برگرفتم شمار
فراوان کم است از شنیدن سوار.
فردوسی.
سوم یار بایدت هنگام کار
ز هر نیک و بد برگرفتن شمار.
فردوسی.
هنوز نایب او با دبیر و مستوفی
خراج مغرب را برگرفته نیست شمار.
فرخی.
- شمار کسی را برگرفتن، به حساب او رسیدن. رسیدگی کردن به حساب اعمال نیک و بد او:
اگر دوست با دوست گیرد شمار
نباید که باشد میانجی بکار.
فردوسی.
با خرد رجوع کن و شمار خودنیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه می کنم. (تاریخ بیهقی).
- شمار گرفتن با کسی، به چگونگی کار او رسیدن و پرداختن از روی محاسبۀ نجوم:
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت.
فردوسی.
، به حساب آوردن. محسوب داشتن. در عداد جمع آوردن:
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری.
فرخی.
، قیاس کردن. (یادداشت مؤلف) ، متنبه شدن. (یادداشت مؤلف) ، بازپرسی کردن. مؤاخذه کردن. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت خاقان که هر شهریار
که از نیک و بد برنگیرد شمار
به بد کردن بنده خامش بود
تو او را چنان دان که بیهش بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غْ / غِ نُ / نِ / نَ دَ)
در حصار نشستن. در قلعه نشستن.
- پس زانو حصار گرفتن، کنایت از گوشه گیری و انتظار: به دل خوشی چون افتادی که هفتاد سال است که ما پس زانو حصار گرفته ایم و از این حدیث هنوز بویی به مشام ما نرسیده است
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ضَ)
همتراز و همسنگ باد محسوب کردن. برابر و همتراز باد بحساب آوردن.
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لکنت افتادن بر زبان. (آنندراج). لکنت زبان. (ناظم الاطباء). گرفتن زبان. بعضی حروف را از مخارج آن اداء نتوانستن مانند دال بجای ذال و لام بجای راء و غیره:
چو دم شکوه زبانم ز خجالت گیرد
شرم زور آورد و راه شکایت گیرد.
ملک قمی (از آنندراج).
، زبان گرفتن در اصل آن است که مردی را از فوج دشمن بدست آرند و استفسار احوال فوج وی از آن نمایند. (ارمغان آصفی) (آنندراج). شخصی از لشکرغنیم گرفتن برای تحقیق احوال. (فرهنگ رشیدی). خبردار شدن از احوال مخالف. (ناظم الاطباء) :
از ترک تاز عشق شکایت چسان کنم
کین لشکر ازسپاه من اول زبان گرفت.
صائب.
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صدقی زبان شوخی تقریر میگرفت.
میرزاجلال اسیر (از آنندراج).
، در تداول عامه، کودک را با گفتاری مهربان یا نقل افسانه از گریه و خواهش بازداشتن و با گفتارهای خوب آرام کردن، در تداول عامه، ناله و زاری کردن در مصیبت به آواز بلند و بیان محامد و محاسن مرده را نمودن. (ناظم الاطباء). برای مرده نوحه گفتن. رثاء او کردن. با زاری کلماتی گفتن درباره او نوحه سرایی کردن. ترثیه. رثاء. ندب. ندبه. نوحه
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
ساکن شدن، آسوده گشتن. راحت شدن، آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) :
وزارت از بر تو رفت به سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار
که بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار.
امیر معزی (از آنندراج).
ملک هم برملک قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت.
انوری (از آنندراج).
هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار.
سعدی.
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
، خاموش شدن. بیحرکت شدن. (ناظم الاطباء) ، استوار و محکم شدن. (آنندراج) ، ثابت گشتن. (ناظم الاطباء). قرار گرفتن در جای. جای گرم داشتن. جای گرم کردن. (مجموعۀ مترادفات)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
دینار و درهم را یک یک وزن کردن. مقدار باردینار را پیدا کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). عیار کردن. تعییر کردن. واکندن. واکن کردن:
پدید شد ز فلک مهر چون سبیکۀ زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت.
مسعودسعد.
نیکان که تو را عیار گیرند
بر دست بدانت برگرایند.
خاقانی.
گفت ای ایبک ترازو را بیار
تا که گربه برکشم گیرم عیار.
مولوی.
به قصد هرچه شوی پست سربلند شوی
گرفته ایم عیار بلند و پستیها.
صائب.
توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغ
ز جوی شیر بود حال کوهکن روشن.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به عیار شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ دَ)
کنار جستن. (آنندراج). دوری کردن. کناره گرفتن:
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بود پیش و مه در کنار.
اسدی.
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار.
سوزنی.
رجوع به کناره گرفتن شود، چسبانیدن کسی را بخود از یکسوی بدن با افکندن یک دست به گردن یا پشت او. با یک دست کسی را به خود دوسانیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آغوش گرفتن. بغل کردن. این ترکیب بیشتر با پیشوندهای در و اندر و جز اینها آید:
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس.
فردوسی.
کنون من کرا گیرم اندر کنار
که خواهد بدن مر مرا غمگسار.
فردوسی.
پدر با پسر یکدگررا کنار
گرفتند کرده غم از دل کنار.
اسدی.
دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گیرد سمن را گل اندر کنار.
ناصرخسرو.
گرفتم در کنارش روزگاری
کنون شاید کزو گیرم کناری.
ناصرخسرو.
من خفته ز جهل و او همی برد
با ناز گرفته در کنارم.
ناصرخسرو.
یعقوب و یوسف یکدیگر را کنار گرفتند. (قصص الانبیاء ص 85). رحیمه برجست در کنارش گرفت و شادی کرد. (قصص الانبیاء ص 140).
گه وداع بت من مرا کنار گرفت
بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت.
مسعودسعد.
زان ترا خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت.
مسعودسعد.
عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد.
ظهیرالدین فاریابی.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش
مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار.
سوزنی.
امین گفت زنهار پشت من به کنار گیر ساعتی که سرما یافته ام. (مجمل التواریخ و القصص). عایشه پشت وی (پیغمبر (ص)) را در کنار گرفت. (مجمل التوارخ والقصص).
دیدمردی آنچنانش زارزار
آمد و بگرفت زودش در کنار.
مولوی.
سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت. (گلستان چ یوسفی ص 60).
مگر آن ماه را که دلبر تست
امشب اندر کنار گیری چست.
سعدی.
بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. (گلستان). رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ازراهی عبور کردن. راهی را در پیش گرفتن:
بسان جان عدو عکس غوطه زد در زخم
بر آب چشمۀ تیغت اگر گذار گرفت.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ دَ گِ رِ تَ)
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن:
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.
فردوسی.
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
ناصرخسرو.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش.
ناصرخسرو.
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم.
ناصرخسرو.
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.
ناصرخسرو.
و رجوع به شکار کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ کَ)
آزار گرفتن از کسی، از او رنجیده و دلتنگ شدن. به او خشم گرفتن:
همه بندگانیم و فرمان تراست
چه آزار گیری ز ما، جان تراست.
فردوسی.
از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ / رُو کَ دَ)
رنگین شدن. رنگ پذیرفتن:
از دست تو آن سرشک می بارم
کانگشت از او نگار می گیرد.
انوری.
، حنا بستن. به حنا دست و پا رنگین کردن:
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَسْیْ)
بار از گردۀ ستور پایین آوردن. (ناظم الاطباء: بار). رجوع به آنندراج شود، بمجاز، بچه زادن:
چو تنگ آمدش وقت بارافکنی
برو سخت شد درد آبستنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(ءِ کَ دَ)
اندوهناک شدن و آزرده شدن و آشفته شدن. (فرهنگ نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ گِ رِ تَ)
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
رودکی.
هنوز این نیاموخت آئین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ.
فردوسی.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از غبار گشتن
تصویر غبار گشتن
خرد گشتن، نرم شدن، ذره ذره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار گرفتن
تصویر کار گرفتن
کار گرفتن کسی را. بکاری نصب کردن بکار گماشتن
فرهنگ لغت هوشیار
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهار گرفتن
تصویر نهار گرفتن
لاغر شدن نزار گشتن، لاغر شده نزار گشته: (شرع زتو فربه است و دین زتو بر پای ای زتو شخص ستم نهار گرفته)
فرهنگ لغت هوشیار
از راهی عبور کردن: بسان جان عدو عکس غوطه زد در زخم بر آب چشمه تیغت اگر گذار گرفت. (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنار گرفتن
تصویر کنار گرفتن
گوشه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
اویستیدن ایستیدن خستیدن ماندن ساکن شدن، آسوده گشتن راحت شدن، استوار شدن محکم گشتن، خاموش شدن، بی حرکت گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمار گرفتن
تصویر شمار گرفتن
آمار گرفتن، حساب کردن، بر شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار گرفتن
تصویر خوار گرفتن
آسان گرفتن کاری را، بی اهمیت دانستن بی اعتبار تلقی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزار گرفتن
تصویر آزار گرفتن
آزار گرفتن از کسی. از او رنجیده و دلتنگ شدن خشمگین شدن نسبت باو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباری گرفتن
تصویر غباری گرفتن
اندوهناک شدن اندوهناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنار گرفتن
تصویر کنار گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
در آغوش کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرار گرفتن
تصویر قرار گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
ساکن شدن، آرام گرفتن، استوار شدن، محکم گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیار گرفتن
تصویر عیار گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
محک زدن، درصد عیار سکه را سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غباری گرفتن
تصویر غباری گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
اندوهناک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطر گرفتن
تصویر بطر گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
مغرور شدن، سرمست شدن
فرهنگ فارسی معین